ساسو (sasoo)

ساخت وبلاگ
اینروزا داداش ( ح )عکس خودش و بابا رو از گردش در شهر با ویلچر میفرسته..تن نحیف و لاغر و چهره ی غمگین پدر روی ویلچر و ح در پشت سرش قلبم رو فشرده میکنه..احساس‌های بیهودگی ، بی مصرفی و غیره منو دوره کردند .یخ میزنم ، بدنم اینروزا با هیچ لباس و پتو و آغوشی گرم نمیشه ..دستهای سردم رو همیشه بین ران هام مخفی میکنم. شاید گرم بشن، دائم با گوشیم آب و هوای شهر رو چک میکنم به امید روزی کاملا آفتابی و گرم و بدون ابر و باران بدون باد ۲۰ کیلومتر بر ساعت ..اما تا ده روز دیگه خبری نیست ...ناامیدی ، غم انباشته ، دست و پاهایی یخ زده ، فکر اینکه گویی قرار نیست هیچ چیز درست پیش بره حتی این درد ستون مهره هام حس هایی هستند که اینروزا با منند ...غم لانه کرده و قرار نیست ول کنه بره ..نگاه کردن به گلهای قشنگ حیاط ، حتی وقتی بِنتو گربه ی نارنجی باغ با یه میوی کشدار صورتش رو میچسبونه به صورتم و سلام میکنه اندکی از غمم کم نمی‌کنند..منی که عاشق گلها و گربه ها بودم ...و این حال برای اولین بار در عمرم برام عجیبه و تازگی دارهیعنی یه لول و رتبه بالاتر از همه ی غم های تجربه شده ی عمرم هست..متعجبم اینروزایک متعجب غمگین یا برعکس.. ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:34

دل آدمیزاده دیگه یهو صبح توی رختخواب چشم باز میکنی دلت کوکی هایی رو میخواد که با ارده و شیره ی خرما درست کرده بودی بعدش یادت میاد دیروز از مرکزشهر که برمیگشتی یهو با دیدن یه مادر و دختر دوچرخه سوار دلت شدییید خواست که یه دختر سه ساله داشتی که با اون دوچرخه بهتره بگیم( سه چرخه های دونفره ) که یک صندلی و یک چرخ و دوپدال پشتش وصله به دوچرخه ات و دخترت با یه کلاه ایمنی سوارشه و فقط هماهنگ با تو پا میزنه به خودم اومدم دیدم نه دختر دارم نه ستون مهره و زانوی درست درمونی که باهاش دوچرخه سوار شم ..حتی هنوز ساعت ۸ و بیست و دو دقیقه است و از تختم بیرون نیومدم که برم مغازه ی ترکهای استانبول و ارده و شیره ی خرما بخرم * بیخود ی آدم* شدم رفت ..به قول محلی های ما : تِم آدمی؟ نا من آدم نیم، یه چو خُشکِم به درد هچی نخورِن جز سوزاندن ..‌ ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:34

همیشه تا بارون که بند میاد سریع میرم باغ نه تنها من همه ی پرنده ها و گربه ها میان باغ .. دیروز دوتا موجود ریز و کوچولو شبیه بچه غورباقه اما شفافش با دوچشم ریز سیاه رو دیدم توی پان یا برکه ی کوچیکی که یه ماهه ساختم اما یادم اومد اگه بچه ی سنجاقک هایی باشن که اینجا تخم ریزی داشتن سه سااااال طول میکشه بالغ بشن و بیان بالا و پوست بندازن بشن سنجاقک میدونی یهو سه ساااال واسم یه عمرررر به نظر اومد مث اون باری که بعد از سرچ و جستجو فهمیدم که چهل سااااااااال طول میکشه درخت بلوط قشنگم میوه بده تمام برگهای امیدم ریخت ..یعنی چی که من در عرض دوماه فقط باید با دوتا حقیقت تلخ در مورد زمان و دوست داشتنهام پی ببرم ؟ اصلا چرا کنکاش توی همه چی اینقدر نتیجه ی دردناک داره ؟ چند سالیه همه اش میگم خوشبحال اونایی که فهمیدن خیلی چیزا واسشون مهم نیست و راااحتن و آروم زندگی شونو میکنن ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 28 خرداد 1403 ساعت: 18:34

بودا لااقل پس از مواجه شدن با حقیقت پیری و بیماری و مرگ به روشنی و بیداری رسید بالاخره به یه جایی رسیدو در یأس فلسفی نماندما چه گوئیم که تمام عمر در حال تماشای دردهای بشریم و با پیری و بیماری و مرگ دائم مواجه می‌شویم و دریغ از رهاییپر از کابوسیم و دریغ از بیداری!پر از یاسیم و ترس و ناامیدی!و دریغ از حل این همه ماجرا و اتفاق و حادثه در درونمان و بیرونمان ...دریغ و صد دریغ از زندگی ای که زیستیم ... ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 10 تاريخ : سه شنبه 22 خرداد 1403 ساعت: 1:23

یعنی همه اینجور آب گرم دوش میخوره مغز سرشون به دورترین تصاویر عمرشون در کله ی مبارکشون دسترسی پیدا میکنن؟؟؟صبحی زیر دوش بعد از کلی حرف زدن و فکر کردن با خودمیهو از یکیش که توش خاله( الف) بود رسیدم به خونه ی قدیمیشون. یه اتاق خواب بود که ندیده بودم کسی بخوابه .توش تخت عروسی خاله بود و کمد لباسها و بقچه ها.هر چی بود انگار هر گوشه اش یه راز مخفی شده بود و یه چیز هیجان انگیز منتظر آدم بود .من توی عالم کودکی عاشق این اتاق ته هال و سکوت و سکونش بودم.حالا امروز زیر دوش یادم اومد روی کمد یه چمدون کوچولوی قشنگ بود که میدونستم پر از وسایل و لباس کوچولوهای استفاده نشده ی اولین نوزاد خاله جان که بحبوحه ی شلوغی و بی نفتی و زمستان ۵۷ ؟ در اثر سینه پهلو یکی دو روز بعد از تولد فوت شده بود.خاله و عمو و ماها خیلی داغون و ناراحت شده بودیم.توی چمدون رو چند بار دیده بودیم با خاله .یه آسیاب بازی هم بود یادم نیست چی بودگاهی یواشکی میرفتم روی تخت دستم رو بلند میکردم سمت کمد اما دست کوچولوم به چمدون ممنوعه غمگین نمی رسید ...بعد همون دقیقه ی بعدش ذهنم پرت شد به یه توضیح احمقانه ای که از یادم نمیره در مورد پرسش دوست متمولمون که پرسیده بود از چگونگی نگهداری و تعویض گلدان و خاک ارکیده هامون . منم داد سخن دادم و همه رو گوش داد و گفت : خب اونو که خاکش رو مخصوص داره بیرون میخریماون لحظه : من ،نگاه، ارکیده های اتاق ، تیکه چوبهای پوسیده ی درخت بزرگ پارک محله ...کلا زیر همون دوش به خیلی جاهای دیگه هم پرت شدممثلا یادم اومد مامان اینا و کلا همشهری هامون وقتی میخواستن بگن یهو از چیزی حرفی سخنی خیلی متعجب شدن ، میگفتن: من یکی بُخِردِم .زیر همون دوش یهو به این نتیجه رسیدم چرا تا حالا فکر نکردم که شاید م ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 14:42

موقع خواب داشتم فکر میکردم کاش بابا... ولش حتی نمیتونم فکرم رو اینجا بنویسم...چون قضاوت میشم شاید روزی که نباشم و یه آشنا اینجا رو بخونه ..بعد از فکرم بابا رو در خیال بوسیدم و به تن بیمار و خسته و دردناکش روی اون تخت اتاق کوچیکه فکر کردم و دستم رو به نشانه ی نوازش کشیدم روی بالشتم و گفتم : شب بخیر بابای قشنگم می بوسمت و آرزو میکنم خوب بشی بتونی راه بری حتی تا آشپزخونه...بعد برگشتم سمت دیگه غرق خواب بود پاهای سردم رو طبق عادت به پاهاش نزدیک کردم گرم تر شدند چشمهام رو بستم ...اینروزها تنها دلخوشیم منتظر موندن برای روز تحویل عینکهام بود امروز رفتم گرفتمشون حس میکنم چون بزرگترند ، سنگین ترن ..غروب از خرید که برمیگشتم بارون میومد .و اون راه باریکه طبق معمول روزهای بارونی حلزونها داشتن از اینور کوچه میرفتن اونور.یکی دوتاشون هم زیر پا یا چرخ دوچرخه ها له شده بودند. نشستم و چندتاشون برداشتم گذاشتم گوشه ی دیوار توی سبزه ها ...دلخوشی دومم پرده ی منگوله ای با کاموا که چند ردیفی درست کردم واسه اتاق ناهارخوری اما گردنم درد گرفت پس فعلا بقیه ی پروژه متوقف شد.وی با آجر و سیمان دوتا باغچه درست کرده بعد از همسایه که باغبونه ۹ تا کیسه خاک خرید خالی کرد توی باغچه های جدید و چندتا گل از اطراف باغ آورد کاشت توش. یکیش گل صورتی ای بود که خونه ی نسیم اینا همیشه ی خداا از قدیم گل میداد.. ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 17 خرداد 1403 ساعت: 14:42

دیشب از درد پدر، درد دوری ، درد بی کسی، درد ندیدن درد اینکه چرا نمیتونم دستهاش رو بگیرم سرش رو زنانه و مادرانه نوازش کنم قلبم فشرده بود ‌به غروب غمناک خارج به سیاهی شب خیره میشدم پنیک اتک دوباره آخرشب برگشته بود یار یکبار در بغلش منو فشرد در سکوت گویی تسکین قبل حادثه میداد نمیخواستم سخنی بگم چون سالهاست خودش درد کشیده دوری را مزمزه کرده عزيزان از دست داده برای پرت کردن حواسم از تنگی نفس و پنیک اینستا را ورق زدم چشمم افتاد به یه صفحه ای که زیاد دنبال کننده ی مشترک نداشتم باهاش ، که گاهی مینویسه : کی الان بیداره ؟ و درچه حالید؟نمیدونم چرا گویی فقط میخواستم کسی دردم را بخواند دلتنگی ام را فقط بخواند !پس نوشتم: هزاران کیلومتر ازش دورم شش ساله ندیدمش و الان گفتند :با عفونت ریه در آی سی یو بستریه قلبم سنگینه ...بعد به سختی با نفس تنگ سعی کردم بخوابم فردا نمیدونم چه شکلی دختر خاله *ز * که اصلا اون صفحه رو دنبال نمیکرد کامنت من رو جواب داده بود .و با شکلک و ایموجی آبی رنگ آغوش ، بغلم کرده بود و نوشته بود: عزیز دلم ..همینطور که به اون دو ایموجی آبی رنگ بدن های نیمه ی در آغوش گرفته چشم دوختم بودم به دو کلمه عزیز دلم هم ..اشکهام مث سیل سرازیر شد و تا حالا بند نیومده ... ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 33 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:32

اینروزها صبح بعد از مرتب کردن تخت و از پنجره به بیرون نگاه کردن و تماشای* بی* خانم همسایه که مشغول پهن کردن لباسهاش روی بند رخت هست ، میرم توی دستشویی حموم و حسااابی جاهای ناپیدا و پنهان توالت فرنگی رو میشورم و میسابم .. سطل زباله رو خالی میکنم و نایلون تمیز میذارم و با وایپ همه کاره ی ضدباکتری میفتم به جون درِش و بیرون و داخل درزهای درِ سطل آشغال دستشویی رو هم حسابی تمیز میکنم ..ولی بعدش که توی وان موهامو شونه میکشم دیگه نا ندارم موهامو که ریخته جمع کنم ..در کمد رو باز میکنم به سرم های اوردینری روتین صورتم یه نگاه می ندازم . میخوام ببندم کمد رو که میگم : حالا اینهمه پول دادی استفاده شون کن تنبل ، بعد شروع میکنم چند دقیقه هم به سرم زدن ‌..‌ بعدش کرم مرطوب کننده و آبرسان بعد با دوتا کش نازک، موهای نه زیاد بلند و سفیدم رو در دو طرف می بافم ... صورتم میشه آخر تناقض یه زن نزدیک پنجاه ساله که با بافتن موهاش انگار برگشته به کودکی ...لبهام اونقدر بی رنگن میخوام رژ بزنم یادم میفته که باید سه تا قرص بخورم ...پس راه میفتم گوشی به دست با موهای بافته از پله ها میام پایین برم آشپزخونه قرص هام رو بخورم ...تقریبا این روزهام هر روز صبح اینشکلیه ...مگه اینکه لباس چرکهارو گاهی باید جمع کنم ببرم پایین بندازم لباسشویی ... ساسو (sasoo)...
ما را در سایت ساسو (sasoo) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : akaghaze-kahi4 بازدید : 32 تاريخ : شنبه 5 خرداد 1403 ساعت: 18:32